من آرشم جز باد اما در کمانم نیست
محدودهای غیر از دَم پایم جهانم نیست
از من مخواه از رویت خورشید بنویسم
وقتی که چیزی غیر شب در آسمانم نیست
روزی اگر رفتم نپرس از من چرا رفتم؟
اینجا اگر عمریست آبم هست نانم نیست
با این غم نان خواستم از عشق... اما نه
امشب سر معشوقه ابروکمانم نیست
حتی پس از این خواب وقتی چشم وا کردم
جز جور دقیانوس دیدم در زمانم نیست
چون تاجری درگیر بودم با ضرر یا سود
در خود تامل کردم: اینم هست... آنم نیست