حالا که دست خاطرهها میسپاریام
از یاد بردهای که مرا دوست داریام
صدها فروغ پوچ و دروغ است در دلم
مانند صحن خانهای آیینهکاریام
تقصیر توست این همه سردرگمی من
آتشبیار معرکهی بدبیاریام
از حرف عاشقانه گریزان و خستهام
از شعر شاعران دیارم فراریام
بیراهه میروند و به بیراهه میکشند
این شاهدان روز و شب بیقراریام
سروم که جایگاه کلاغان شده تنم
اشکم که ار نگاه غریبانه جاریام
آه ای غریبه از دل من بگذر و برو
از من نمانده هیچ به جز شرمساریام